نگاهی فلسفی و نو به یک رابطه‌ی پیچیده

گفتگوی جولی بک با الکساندر نهاماس که در تاریخ چهارم مه ۲۰۱۶ در آتلانتیک منتشر شد.[1]

ترجمه‌ی آیدین رشیدی و شادی نیک‌‍رفعت

علم تأیید می‌کند که داشتنِ دوست برای آدم خوب است، اما قرار نیست همه‌ی دوستی‌ها بی‌چون‌و‌چرا خوب باشند. دوستی گاه نامتوازن، وابستگی‌آور، مخرب و انحصارگر است. «دوست‌-دشمن»[1] اصطلاحی بود که زمانی (ظاهراً تحت‌تأثیر فیلمی که در ۲۰۱۲ از کانال دیزنی پخش شد) در اشاره به همین نوع دوستی باب شده بود ــ‌یعنی دوستی که از جهاتی به او حسِ نفرت و دشمنی هم داریم ـ‌‌‌ـ اما حتی دوستان واقعاً صمیمی هم ممکن است به یکدیگر آسیب بزنند.

 اما با همه‌ی این حرف‌ها، به‌قول ارسطو: «هیچ‌کس دوست ندارد بی‌ دوست زندگی کند، ولو دیگر چیزهای خوب دنیا را هم داشته باشد». در نگاه ارسطو، دوستیِ راستین فضیلت بود و نیرویی همیشه بی‌نقص در دنیا. الکساندر نهاماس، استاد دانشکده‌ی علوم انسانی دانشگاه پرینستون، در کتاب تازه‌اش، فلسفه‌ی دوستی، این پندار را به پرسش می‌کشد. او معتقد است دوستی مسئله‌ی اخلاقیات نیست و برای ما ارزش دارد نه چون همیشه در وجودش نیکی و خوبی‌ست، بلکه چون زیباست.

من درباره‌ی فلسفه‌ی دوستی با نهاماس گفتگو کردم و اینکه دوستی چه نسبتی با اشکالِ دیگر عشق دارد، و چرا، آن‌طور که خودش می‌نویسد، « عشق ما به دوستانمان و به هنر یک‌جور است». متنی که در ادامه می‌خوانید دست‌نویس خلاصه‌ی آن گفتگوست که اندکی ویرایش شده.

جولی بک: شاید بهتر باشد صحبت‌مان را با ارسطو آغاز کنیم. او معتقد بود دوستی بر سه نوع است، درست است؟

الکساندر نهاماس: او به‌واقع برای واژه‌ی یونانیِ فیلیا سه حالت یا نوع قائل بود. اما از میانِ این سه حالت فقط یکی شبیه به آن دوستیِ مدنظر من ا‌ست. 

بک: خب به نظرتان اگر فیلیا همان دوستی نیست پس چیست؟

نهاماس: دشوار بتوان فیلیا را با یک کلمه تعریف کرد. فیلیا در معنای کلی‌ یعنی روابط و تعاملی که با دیگران داریم، با آدم‌هایی که به شکلی به ما ربط دارند. محض نمونه، فیلیا برای یونانی‌ها ورای مرزهای دولت‌شهر موضوعیتی ندارد. 

بک:  امکانش هست اشاره‌ی کوتاهی به سه نوع فیلیا داشته باشید؟

نهاماس: دو نوعِ سطح‌پایین‌تر فیلیا روابطی هستند که در آن‌ها آدم از رابطه یا لذت می‌برد یا سود.. یعنی به‌واقع وقتی از معاشرتِ هم لذت نمی‌بریم، یا‌ رابطه دیگر برایمان سودی ندارد، دوستی هم خود‌به‌خود از میان می‌رود. در سومین نوع فیلیا عُلقه‌ی میان آدم‌ها نه از سر لذت‌جویی‌ست نه فایده‌مندی؛ برای منش‌شان است ــ‌یا به قول خودش (ارسطو) برای فضیلت‌هایی که دارند؛ این جور دوستی‌ها هیچ‌وقت تمام نمی‌شود. 

بک:  به هم عُلقه دارید چون هر دو آدم‌های خوبی هستید و از ‌این رو دوستی‌تان هم می‌شود یک دوستیِ اخلاق‌مدار، فضیلت‌مندانه، و ناب.

نهاماس: اینجاست که شما دیگری را  فقط برای خودش دوست می‌دارید نه برای چیزی که می‌توانید از او به‌دست بیاورید. این تفاوت بزرگی ایجاد می‌کند.

بک: اما شما از این ایده خوشتان نمی‌آید درست است؟ منظورم در تعریفِ دوستی مدرن است.

نهاماس: بله، یکی  از مضامین اصلی کتابم این است که دوستی خیری اخلاقی نیست.

بک: کجای این برداشت اشکال دارد؟

نهاماس: نکته‌ی اصلی اینجاست که اخلاقیات باید بی‌غرضانه و جهانشمول باشد. به عبارت دیگر، فرض اخلاق این است که آدم‌ها اساساً یکسان‌اند؛ پس اگر بناست به یکسانی و برابری، باید در اعمال و رفتارمان هم این چنین باشیم، یعنی این‌طور نباشد که با کسی یک‌جور رفتار کنیم، و با بقیه جور دیگر. به این می‌گویند اخلاق‌مداری. و  اینکه بگوییم «من از او خوشم می‌آید و این کار را برای او می‌کنم و برای شخصی دیگر نخواهم کرد» این دیگر گزاره‌ای اخلاقی یا موضعی اخلاقی نخواهد بود.

بک: چه شیوه‌ی بهتری برای درک دوستی سراغ دارید؟ ــ‌اگر فکر می‌کنید تعریفِ ارسطو از دوستی تعریف خیلی بسنده‌ای نیست.

نهاماس: دوستی، برخلاف اخلاق، ارزشی‌ست‌ کاملاً بر مبنای تبعیض و ترجیح. به بیان دیگر، دوستی اساساً ایجاب می‌کند که با دوستانم به شیوه‌ای متفاوت با دیگران رفتار کنم. به شما لطف‌ها و کمک‌هایی می‌کنم که به‌هیچ‌وجه در قبال دیگران وظیفه‌ای برای انجامشان احساس نمی‌کنم. این با اصلِ برابری و یکسانی در اخلاقیات ــ که می‌گوید باید با همه یکسان رفتار کرد ــ همخوانی ندارد.

بک: یادم افتاد خودتان هم جایی از کتاب گفته بودید مفهوم دوستی اساساً با شیوه‌ی تفکر مسیحیان در باب عشق متفاوت است. می‌شود توضیح بیشتری بدهید؟

نهاماس: یادتان هست که پیشتر گفتم فیلیا برای یونانیان، یا اقل‌کم از نگاه ارسطو، فراتر از مرزهای دولت‌شهر نمی‌رود؟ به آدم‌هایی که در شهرهای دیگر هستند واقعاً فیلیایی ندارید، پس دوستی‌ای هم با آنها ندارید. اما عشق مسیحی، یا همان کاریتاس یا آگاپه، قرار است شامل حال همه باشد. چرا؟ چون ما همه فرزندان خداوند هستیم، و از این حیث همه یکسانیم. پس من باید به همه عشق بورزم. اما این دیدگاه در دوستی مشکلی جدی پدید می‌آورد، چون اگر قرار باشد من همه را یک‌جور دوست داشته باشم، چطور می‌توانم دوستانم را بیشتر از دیگران دوست بدارم؟ اشکال را می‌بینید؟

بک: این دو مقوله نمی‌توانند با هم وجود داشته باشند؟

نهاماس: اگر هر دو عشق باشند، نمی‌توانند همزمان وجود داشته باشند، زیرا یکی عاشق بودن به آدم‌هایی خاص است و نه دیگران، و دیگری عشق‌ورزی به همه‌ی آدم‌هاست. مگر آنکه این دو انواع مختلفی از عشق باشند.

مسیحیت با مقوله‌ی دوستی میانه‌ی خوبی ندارد، به‌خصوص وقتی از منظری راهبانه زندگی را ببینید، که در آن هر نوع رابطه‌ی خاص جای شک داشته و مخاطره‌آمیز بوده.

بک: می‌دانم که سی. اس. لویس در کتابش در این باره نوشته است. یکی از این عشق‌ها شبیه عشق دوستانه و دیگری همین عشق آگاپه است. خب تا آنجا که من فهمیدم عشق آگاپه همان عشق آرمانی‌ست که باید برای نایل شدن به آن کوشید، اما لزوماً چیزی نیست که آدمی تا به امروز قادر به انجامش بوده باشد. پس نمی‌شود همچنان دوستانمان را دوست بداریم و این رابطه‌ی مهرورزانه را تمرینی بدانیم برای آن عشق آرمانیِ دست‌نیافتنی؟

نهاماس: نه، نه، نمی‌شود چون عشق و عُلقه‌ای که ما به آدم‌های دیگر داریم عشقی‌ست که فارغ از هر چیز به آن‌ها ارزانی می‌داریم، نه چون خصلت‌هایی دارند که می‌پسندیم. وقتی من دوستی دارم، اگر  بپرسید: «چرا دوستت را دوست داری؟» خواهم گفت: «خب، چون دوستم فلان کار و بیسار کار را برایم می‌کند». اما اگر پای آن عشق مسیحی درمیان باشد نمی‌توانید بگویید: «آدم‌ها چه کرده‌اند یا چه‌جوری هستند که عشق شما را برانگیخته‌اند؟» هیچ کار خاصی  نکرده‌اند؛ (دوستشان دارم) فقط چون فرزندان خداوند هستند.

بک: پس معتقدید نمی‌شود هر دو را با هم داشت؟

نهاماس: کم بوده‌اند متفکران مسیحی با اعتقادی اینچنینی؛ مثلاً، سن‌آگوستین فکر می‌کرد این‌که دوستان را فقط برای خودشان دوست بداریم و به آن‌ها عشق بورزیم عمل شرک‌آمیزی‌ست و در تضادِ آن باور مسیحی‌ست که می‌گوید فقط خداوند را باید برای خودش و محض خاطر خودش  عاشق باشیم.

فقط یک نفر هست که واقعاً  هواخواهِ دوستی بود: اِیلرِد اهل ریوو. او راهب بود، و حرف جالبی می‌زد؛ و به باورم یکی از تأثیرگذارترین حرف‌هایی بوده که تابحال شنیده‌ام. او می‌گفت پیش از هبوط انسان، بنا به باور مسیحیان، همه آدم‌های نیکی  بودند. پس، در آن مقطع، دوستی و آگاپه یکی بودند: به آدم‌ها عشق می‌ورزید چون همه نیک‌اند، و در عین حال فرزندان خدا… اما بعد از هبوط، آدم‌ها دو دسته می‌شوند، خوب و بد… آن‌وقت ما آدم‌های خوبْ دوستی را برای آدم‌های خوبِ زمینی در نظر می‌گیریم و عشق یا آگاپه را برای  بقیه و وقتی ‌بمیریم و برویم بهشت،‌ دوباره همه آدم‌های نیکی خواهیم شد و، آن‌وقت، دوباره عشق [آگاپه] و دوستی آشتی می‌کنند. بنابراین اِیلرِد می‌گوید دوستی نویدِ بهشت است، که به‌نظرم تصور زیبایی‌ست.

 تحول جدی در عصر روشنگری رخ می‌دهد، که در آن کمابیش شاهد عصیان دربرابر مذهبیم. عقیده‌ای که تا دیروز دم از برابریِ آدم‌ها می‌زد و می‌گفت همه فرزندان خداوندیم، حالا می‌گوید ما هم برابریم ــ نه چون فرزندان خداوند هستیم، نه‌ــ چون آدم‌های خردگرایی هستیم. پس چیزی که قبلاً عشق بود در عصر روشنگری می‌شود امری اخلاقی. بنابراین همه، فارغ از اعمال و کردارشان، فقط چون آدم‌های خردگرایی هستند سزاوار آنند. اخلاق سکولار تا حد زیادی حاصل عرفی شدنِ عشق مسیحی‌ست. حرف من این است.

بک: بسیارخب، قضیه کمی پیچیده شد؛ چون نه عشق مسیحی و نه اخلاق، چنانچه از آن سخن گفتید، هیچ‌کدام از این دو امرِ جهانشمول با دوستی همخوانی ندارند.

نهاماس: دقیقاً. دلایل دیگری هم وجود دارد که نشان می‌دهد دوستی لزوماً‌ با اخلاقیات پیوندی ندارد. برای نمونه، ممکن است واقعاً دوست خوبی باشید ولی در جریان این رابطه دوستتان را به فنا دهید. با اخلاق‌مداری نمی‌شود به کسی آسیب رساند، درحالی‌که من در مقام یک دوست احتمال دارد به شما صدمه بزنم و همچنان هم دوست خوبی برایتان باشم. این همان نکته‌ای‌ست که در کتاب کوشیدم با صحبت از فیلم تلما و لوئیز  روشن‌تر بیان کنم. نمی‌دانم این فیلم را دیده‌اید یا نه.

بک: نه ندیده‌ام اما تاحدودی داستان فیلم را می‌دانم.

نهاماس: در فیلم دو زن هستند که اتفاق بدی برایشان می‌افتد –یکی‌شان به مردی که می‌خواست به زن دیگر تجاوز کند شلیک می‌کند و  ماجرا طوری پیش می‌رود که هر دو یاغی می‌شوند. برای اینکه گیر نیفتند تصمیم می‌گیرند به مکزیک بروند و در این بین همه‌جور خلافی از آن‌ها سر می‌زند، مثلاً از فروشگاه دزدی می‌کنند یا مأمور پلیسی را در صندوق عقب خودرویش حبس می‌کنند. چیزی نمی‌گذرد که  این دو زن کم‌کم می‌شوند رفیق‌های جان‌جانی. اما نکته اینجاست که دوستیِ این دو  به اتکای اعمالی‌ست که معمولاً و عموماً غیراخلاقی می‌دانیم. با این حال در انتهای فیلم وقتی با خودرو از پرتگاه «گرند کنیون» می‌پرند، تحسین‌ بیننده را برمی‌انگیزند. حالا تبدیل به آدم‌هایی شده‌اند که می‌توانند به خودشان افتخار کنند، با اینکه با شیوه‌هایی به‌کل غیراخلاقی به چنین جایی رسیده‌اند.

بک: یکی از چیزهایی که به‌نظرم خیلی جالب آمد این نکته بود که خیرخواهی و خوش‌نیتی نقش پررنگی در دوستی دارد. رفتارها و کنش‌های‌مان در قبال دوستان، مادامی که خوبی‌شان را بخواهیم،  آنقدری مهم نیست. پیروِ مثالی که خودتان زده‌اید، که نمی‌دانیم وقتی کسی بدگوییِ دوست‌مان را می‌کند، باید او (دوست‌مان) را در جریان بگذاریم یا نه؛ مهم‌تر این است که خیرخواه او باشیم و خوبی‌اش را بخواهیم، وگرنه اصلاً مهم نیست آخرش قضیه را به او بگوییم یا نه.

نهاماس: هیچ ویژگی‌ای نیست که مختص دوستی باشد. دوستان می‌توانند  به اتفاقِ هم هر کاری بکنند ―حتی جنگیدن، حتی گاهی کشتن یکدیگر. هیچ چیزی نیست که اگر دو نفر را حین انجامش ببینید بگویید: «لابد دوست یکدیگرند که این کار را می‌کنند.» زیرا ممکن است آن کار را به دلایل دیگری انجام داده باشند.

کنشی دوستانه تلقی می‌شود که از سر رفاقت و دوستی باشد، محضِ خاطرِ عزیزش. فرض کن آمده‌ام  بیمارستان به ملاقاتت، ولی این کار را از سر وظیفه کرده‌ام، یا هم این کار منفعتی برایم داشته؛ حالتِ دیگری هم هست:‌ آمدم عیادت چون رفیقت هستم. عمل در هر سه مورد یکی است. انگیزه و نیت‌مان سنگ بنای دوستی‌ست، نه کنش و رفتاری که از ما سر می‌زند.

بک: گاهی دوستیْ دوستیِ خاله خرسه می‌شود.  پیش آمده که دوستان برخلاف میلشان موجب آزارتان ‌بشوند. پس اگر رابطه‌، به‌قول مجله‌ها، «سمی» باشد، آن‌وقت دیگر اصلاً دوستی به حساب نمی‌آید؟ به چیز دیگری‌ تبدیل می‌شود؟ یا می‌شود همان قضیه‌ی «بشر جایزالخطاست» یا این‌که گاهی هم رابطه‌ها این‌طوری پیش می‌رود؟

نهاماس: با این آخری موافقم. دوستان شاید گاهی به هم آسیب بزنند، اما این مانع رفاقت‌شان نمی‌شود. مسئله‌ی مهم دیگر، در جامعه‌ی امروز و به‌ویژه در فلسفه، این است که ما انگاره‌ی «ارزش» را با ارزش‌های اخلاقی و سیاسی معادل می‌گیریم. این ارزش‌ها، همانطور که قبلاً هم گفتم، بر این اصل استوارند که همه‌ی ما از جنبه‌هایی شبیه به هم هستیم و اشتراکاتی داریم.

اما ارزش‌های دیگری هم در جامعه وجود دارند که لزوماً مبتنی بر این اصلِ شباهت‌ها نیست؛‌ آن‌ها، برعکس، بر تفاوت‌های ما متکی‌اند. محض نمونه، زیباییْ ارزشی از این دست است. چیزی زیباست که با همه‌ی چیزهای دوروبرش توفیری داشته باشد، به چشم بیاید، کاری ‌کند که بقیه نمی‌کنند. دوستی هم ذیل همین شکل از ارزش قرار دارد. و  شمار  زیادی از ارزش‌های دیگر هم هستند که به حوزه‌ی اخلاق تعلق ندارند، و حتی گاهی میانه‌ای هم با آن ندارند. یک اثر بسیار زیبای هنری ممکن است محتوایی غیراخلاقی داشته باشد. پس درمی‌یابیم که ارزش‌ها در جامعه دو جور مختلف‌اند؛ گرچه که آدم‌ها می‌کوشند ارزش‌هایی مثل زیبایی، دوستی، شخصیت، و استایل را  در جهت اخلاقی‌شدن تفسیر کنند… من اصلاً از این کار خوشم نمی‌آید، و اتفاقاً می‌خواهم بگویم «ببینید، دو نوع تقلیل‌ناپذیر ارزش در دنیا وجود دارد و ما یکی از آنها را فراموش کرده‌ایم.»

بک: دوستانتان شما را برای کسی که هستید دوست دارند، درست است؟ اما بیشتر ما آدم‌ها پیش دوستان جورواجورمان خودِ جورواجوری هم به نمایش می‌گذاریم. آیا مسئله فقط این است که ما ابعاد متکثری داریم و پیش افرادی به‌خصوص خصایص به‌خصوصی از خود نشان می‌دهیم، یا پای حقیقت دیگری در میان است: دوستانمان شخصیت و منش ما را در رابطه شکل می‌دهند؟

نهاماس: فکر کنم هر دو حالت درست باشد. اول این‌که ما جنبه‌های شخصیتیِ متعددی داریم و نمی‌توانیم همه‌ی آنها را در تک‌تک روابطمان بروز دهیم، دقیقاً به این دلیل که آدم‌ها با هم متفاوت‌اند. رفتار من با شما  شبیه رفتاری که با دوستم تام دارم نیست. چیزهای مشترکی در رفتارم خواهد بود ولی همان جنس صحبت‌هایی را که با او دارم با شما نخواهم داشت. از سویی دیگر، هر  کدام از دوستانمان ما را به مسیری  به‌نسبت متفاوت می‌کشاند. پس دوستی یک جورهایی آدم را پیچیده‌تر می‌کند.

بک: به این هم اشاره کرده‌اید که دوستی در هنر و ادبیات به‌نوعی حضور کم‌رنگ‌تری دارد از دیگر اشکالِ رابطه، مثل خانواده و روابط عاشقانه. به نظرتان چرا مقوله‌ای چنین جذاب و پیچیده تا این حد مهجور مانده؟

نهاماس: چرا اینطور است؟ سؤال بسیار دشواری‌ست، به‌ویژه برای من که به‌واقع تاریخ‌پژوه نیستم.  شاید مثلاً یک دلیلش این باشد که دوستی را نمی‌شود در نقاشی نشان داد، زیرا نقاشی‌ فقط می‌تواند رفتارها را نشان دهد و مثلاً از روی آن نمی‌توان گفت تصویر مورد نظر مربوط به مقوله‌ی دوستی‌ست یا نه. درنتیجه می‌توان گفت بیشترْ اشکال از ویژگی‌های ساختاری بعضی از هنرهاست که ناتوان می‌مانند از بازنماییِ  دوستی… اما به نظرم که دوستی در نمایش، تئاتر، فیلم‌ها و تلویزیون خیلی بهتر به تصویر درمی‌آید. چراکه در آثار نمایشی فقط شرح و وصف نمی‌کنند، مثل ادبیات؛ بلکه حالت‌های صورت و حرکات بدن را هم نشان می‌دهند. همه‌ی این‌ها در شکل‌گیری و بازنماییِ رفتار دوستانه دخیلند، و مثلاً در رمان نمی‌شود آن را درست دید؛ درحالی‌که چنین چیزی روی پرده و صحنه‌ی نمایش کاملاً شدنی‌ست.

بک: این سؤال را می‌پرسم چون به‌نظرم این اواخر علاقه به موضوع دوستی در هنر بیشتر شده است. نمایش‌های تلویزیونی زیادی ــ  مثل براد سیتی، گِرلز، پِلیینگ هاوس و غیره ــ بیشتر به دوستی زنان پرداخته‌اند. داستانِ کتاب پرفروشِ یک زندگی کوچک، کهبرنده‌‌ی چندین جایزه شد،  هم درباره‌ی رفاقتِ چهار دوست است. فکر کنم کتاب‌های النا فرانته هم در باب دوستی‌‌ست. و شما هم کتابی درباره‌ی دوستی نوشتید، پس فکر می‌کنید ادبیاتی‌ها هم مشتاق شده‌اند دوستی‌ها را بیشتر و بهتر به تصویر بکشند؟  

نهاماس: بله، من هم همین‌طور فکر می‌کنم.  به نظرم که آدم‌ها نیاز دارند برای چیزهایی که در زندگی‌شان مهم می‌دانند توجیه و تفسیر مناسبی داشته باشند. امروزه خیلی جدی‌تر به این قضیه نگاه می‌کنند، به‌خصوص که ما، در قیاس با گذشته، آدم‌های منزوی‌تری شده‌ایم. منظورم را که می‌فهمید، کامپیوتر و فضای مجازی و سوشال مدیا و امثالهم را می‌گویم. مقوله‌ی دوستی در چنین وضعیتی، که  انگار (دوستی) دارد یک جورهایی از دستمان می‌رود،‌ برایمان اهمیت ویژه‌ای پیدا کرده. و فکر می‌کنم به همین دلیل هم خلق آثار هنری و بحث‌های فلسفی با موضوعِ دوستی بیشتر شده‌اند. این‌طور به قضیه نگاه کنید: ما همیشه از هنر و زندگی جوری حرف می‌زنیم انگار دو چیزِ متفاوت‌اند. اما هنر به‌واقع بخشی از زندگی‌ست. پس این را باید همیشه هنگام فکرکردن به خودمان لحاظ کنیم، خیلی بیشتر از حد معمول.

بک: شما بر رازگونگی ذاتی دوستی دست گذاشتید، که فکر می‌کنم در روابط عاشقانه نیز همینطور باشد؛ اینکه وقتی تلاش می‌کنید بگویید چرا عاشق کسی شده‌اید می‌بنید زبان از بیان کامل آن عاجز است. چرا اینقدر دلیل‌آوردن برای دوستی سخت است؟

نهاماس: وقتی می‌فهمید عشق کسی در دلتان افتاده، حال می‌خواهد به قول خودتان عشق رمانتیک باشد، یا دوستی، یا هم  عشقی باشد که زیباییِ اثری هنری در شما افروخته است، وقتی می‌بینید به چیزی یا کسی دل بستید، فقط برای ویژگی‌هایی نیست که تاکنون دیده‌اید؛ شما مجذوب و فریفته‌ی چیزی بس مهمتر و مبهم‌تر شده‌اید. فکر کنید من  شما را در یک مهمانی ببینم و از ظاهرتان خوشم بیاید. پس می‌کوشم به شما نزدیک‌تر شوم، بیشتر بشناسم‌تان،‌ و آخر سر هم حسابی گلویم پیشتان گیر کند. این خوش‌آمدن فقط به‌خاطر چیزی که در شما توجهم را جلب کرده نیست، از شما خوشم آمده چون امیدوارم یا فکر می‌کنم یا انتظار دارم چیزهای دیگری هم در آینده در شما کشف کنم     که حسابی خوش‌به‌حالم شود. پس هربار که ما به کسی عشق می‌ورزیم یا چیزی را زیبا می‌یابیم نویدی از آینده در آن وجود دارد. و چون نمی‌دانیم آینده چه پیش خواهد آورد نمی‌توانیم درست دلیل بیاوریم که چرا فلان آدم را عاشقیم.

بک: برای یک آدم می‌توانم این حرف را درک کنم ولی برای اثری هنری هم دلیلش این است که فقط انتظار دارید در آینده همچنان آن را دوست بدارید و آن هم  همچنان زندگی‌تان را پرمایه‌ کند؟

نهاماس: بله، انتظار دارید چیزهای بیشتری در آن اثر هنری باشد که تاکنون متوجه آن نشده‌اید. پس همچنان می‌کوشید چیزی از آن سر در بیاورید ــ همچنان بخوانیدش، نگاهش کنید، یا گوشش دهید تا شاید چیزی نو در آن کشف کنیدــ و تا وقتی که فکر می‌کنید هنوز چیزی در چنته دارد، عاشقش خواهید ماند. وقتی هم که حس کنید رابطه‌تان با یک نفر هیچ‌جوره تغییر و تحولی در شما ایجاد نخواهد کرد، آن وقت است که رابطه دیگر تمام شده.


[1] Frenemy


[1] https://www.theatlantic.com/health/archive/2016/05/why-friendship-is-like-art/481083/