بهداد هومن
سلام آقای صدر
ببخشید که دو باری آنهم بهتصادف شما را بیشتر ندیده بودم و حالا دارم برایتان مینویسم ولی بعضی چیزها خیلی تعریف و تعارف برنمیدارد. حقیقتش دیشب خیلی دلتنگ شما شدم، دلم خواست یکجای این عالم حمیدرضا صدر با آن شور درونی و چشمهای تیزبین تماشاگر این بازی میبود. حالا که بازیهای این اواخر را ندیدید بگذارید بگویم لیورپول هم چندوقتیست کاری کرده کارستان، پریشب هم برد و شد یک پای فینال. بازیِ دیشب ولی علیحده زیبا بود. بازیِ رفت را رئال در ورزشگاه خانگیِ منسیتی چهار به سه باخته بود. قانون گل زده در خانهی حریف هم از امسال نداریم. دیشب، در بازی برگشت، تا وسطهای نیمهی دوم صفر-صفر بود این یعنی برای من که رئالیِ قدیمی هستم و همیشه به جادوی بازگشت و روح تیمیِ رئال باور قلبی دارم شب بهسختی میگذشت. از عصری حوصلهی کاری نداشتم تا بازیِ امشب تمام شود بعد. گل اول را هم که خوردیم گفتم واویلا چه فکر میکردیم چی شد. پاک دلمرده شدم. باران خیلی خوبی باریده بود آنقدر که هوس کرده بودم بیموبایل با قیافهی اینهایی که شبها میروند تمرین دوندگی بروم کمی راه بروم شاید احتمال خفت کردن پایین بیاید، نرفتم که بازی ببینم. حالا باید دو گل میزدیم تا تازه برسیم به وقت اضافه. کارلتو کار خودش را میکرد، ولی شب شب ما نبود. تعویض بود پشت تعویض و بازیکن و تاکتیک که عوض میشد. دوستم پیام داده بود: «شب تلخیست، از وینیزما هم آبی گرم نمیشه، بریم بخوابیم.» جواب ندادم. بازی پرتپش بود ولی گل نداشت. اینقدر همه چیز پرهیجان بود که درست نفهمیدم چطور شد ولی دقیقهی نود گل زدیم! دقیقهی نود آخر؟ نمیشد ده دقیقه پیشتر گل میزدید که آدم امیدوار باشد؟
قلبم تپیدن گرفت ولی دنبال بهانهای بودم که این چند دقیقهی تلفشده را نبینم. دوربین روی صورت کارلتو رفت که لباسپوشیدنش و آرامشش کاریزمای آلکس فرگوسن را دارد. از آن مردهایی که دوست داری جایی در فرودگاهی وقتی هواپیما تأخیر دارد، کتابفروشیِ بزرگی، یا کافهای کنار یکی از خیابانهای جهان گذرتان به هم بیفتد و حتی اگر حرف هم نزنید همین که هست خوب است. سرم را با تمیز کردن روی میز و خالی کردن پوست تخمه و میوهها گرم کردم. بازی اصلاً نمیدیدم. شش دقیقه وقت اضافه و یک گل؟ امیدِ بیخودی چرا؟ هیچ امیدوار نبودم. راستش دل توی دلم نبود ولی دوست نداشتم امیدوار باشم. میدانستم، و این سالها خیلی خوب میدانستم، که امیدواری تاوان دارد. امیدوار که باشی و کار جهان هی پریشانتر شود دردش هم بیشتر است. همین است که نومیدی پیشه کردهایم. ولی مگر میشود زیرچشمی بازی را نپایید. در خاطرم جرقه زد که ای داد! یاد آقای صدر به خیر! میبینید؟ ممکن است کسی را دو بار آن هم تصادفاً دیده باشید و بعدِ رفتنش شبی یادش کنید و بگویید کاش یکجای عالم الان داشت این بازی را میدید. شنیده بودم یکبار گفته بودید که دوست دارید حدود مردادــشهریور بمیرید که چمپیونزلیگ و جام جهانی و خلاصه بازیهای خوب آن سال از دست ندهید. حالا لابد میخواهید بدانید چی شد یاد شما افتادم؟
باید تعریف کنم. دوست فاضل و اهل ادبیاتی داریم که هرچیزی بهش میآید جز اینکه فوتبالبین قهّاری باشد. چند روزی از رفتن شما گذشته بود که شبی تعریف میکرد برای دیدن بازیِ مهمی، شاید ایران-آرژانتین، در فلان کافه بهاتفاق دوستی رفته بوده و از قضا میزند و شما هم با دخترتان، انگار به خواهش و مهمان صاحبکافه، آمده بودهاید تماشا. گفت تمام وقت، خلاف تصورش، شما ساکت اما با هولوولایی که میشد فهمید بازی را پی میگرفتهاید ــــتا آن گل کذایی. بله الان مطمئن شدم بازی ایران-آرژانتین بوده. دخترتان و همه غمگین میشوند. بازی که تمام میشود، تعریف میکرد، شما آرام و شمرده گفتهاید «بدیش این است که آدم یک-هیچ میبازد و همیشه تا دم آخر امیدواریم. ناامیدی اینوقتها نعمت است.» آن شب همه داشتیم ازخاطرات فوتبالی و سینماییِ شما حرف میزدیم و هرکس یک کفه را سنگینتر میدید. برای من شما عاشق روایت بودید و تراژدی.
همانطور یک دستم به مرتبکردن میز، زیرچشمی بازی را نگاه میکردم که دقیقهی نود و یک رئال گل دوم را زد! مگر میشود؟ «مگر داریم؟» اینجا آدم حساب نمیکند کی خواب است کی بیدار، مراعات همسایه چیست و از این حرفها. خون در بدنم میگشت و دوربین هم تمام ورزشگاه و بازیکنها و رگهای برجستهی گردن کارواخال را نمایش میداد. تمام ورزشگاه مثل کلوزئومهای باستانی (یا کلوزئوم یکی بیشتر نبوده؟ باید نگاه کنم.) یکسره فریاد و غریو بود و غلغلغه و غناهشت و ولوله و شور و اشک و نعره و خندهها و خوشیهایی که آدم فکر میکند قلب آدم در حالت عادی طاقتش را ندارد. بازی رفته بود وقت اضافه اما تازه یاد شما زنده شده بود. یکبار در برنامهای ــــدروغ چرا خودم که ندیدم ولی از چند نفر شنیدم و همین چندباره تعریفشدنش شاید جذابترش کرده باشدــــ شما گفتید طرفداریِ فوتبال چیز عجیبیست، آدم اتوموبیلش را عوض میکند، مهاجرت میکند، ممکن است از عشقش انصراف بدهد ولی تیمش را عوض نمیکند ــــهرچقدر هم ببازد. بعد رفتن شما بود که این شاهکار را شنیدم. دست مریزاد. آنجا فکر کردم رابطهی ما با زندگی و خوشیِ اطرافیان و وطن هم همین است، حتی اگر خشکسالیهای غریب رو کند.
در همان وقت اول پنالتیِ بهحقی گرفتیم و کریم بنزما توپ را گل کرد. باز ورزشگاه خاطرات هزاران سال پیش بشری را زنده میکرد. همانجا، وقتی نیمکت و تماشاگران و بازیکنان رئالی از خوشی یزله میرفتند، میانِ در بُهت منسیتیها و حیرتِ پپ گواردیولا، یکباره یادم آمد سالها پیش برای شما نامهای نوشتهام! حالا شاید این یک فقره را دیگر بر سبیل اغراق و از این حرفهای آبکیِ ایرونی تصور بفرمایید که بعد رفتن در یادکردِ متوفی سر هم میکنند. بدبختی برای حرفم سندی هم ندارم. چون راهی نداشتم رفتم در بخش ارتباط با مای سایت نود نوشتم. از یاد آن نامه یخ کردم. هوای بهاریِ بعد باران خوش بود و بازی هم برای خودش پیش میرفت، نه چهرهی کارلتو عوض شده بود نه متانت پپ. من هم دنبال این میگشتم که در آن سالها برای چه بازیای یا برای چی برای شما رفتم آنجا چیز نوشتم؟ محو محو یک چیزهایی خطور میکرد و میرفت. چرا باید برای شمایی نامه نوشته باشم که حتی فکر نمیکردم بتوانم به دستتان برسانم چه برسد که بدانید کی نوشته؟ اصلاً چی نوشته بودم؟
چند سال است سیگار نمیکشم. چه بشود تفننی در جمع رفقا نخی دود کنم. رفتم بساط را آوردم نخی پیچیدم و جلوِ تلویزیون که صدایش را خفه کرده بودم نشستم به دود کردن ــــتوتونِ چندماهمانده خشک میشود و بویش شبیه سیگارهای ارزان قدیمی. کم کم یادم آمد چه بوده ولی یادم نمیآمد سر چه بازیای بوده. ایدهای که بهش فکر کرده بودم و نمیدانم چرا فکر کرده بودم برای شما هم شاید جالب باشد این بود که «فوتبال و ورزشگاههای پرشور این نیمقرن جای آن نبردهای گلادیاتورهای خونریز روم باستان را گرفتهاند و این حرف تازهای نیست. در کتاب نوربرت الیاس این قضایا را در فرایند تمدن توضیح میدهد و حتی دست میگذارد روی آداب تدفین و حتی تکهتکه کردن گوشت چنان که در غذا محو شود و اثری از سبعیت کشتار حیوان نماند. اما من فکر میکنم چیز دیگری هم هست که کمتر از آن حرف میزنیم و ارزشی والاتر دارد: فوتبال توانسته حدی از نمایش تراژدی را ممکن کند که در مخیّلهی هیچ تراژدینویس یونانی نمیگنجید و شکسپیر اگر امکانش را در افق خاطرش ممکن میدید از هیجان سکته میکرد. چرا اینجور فکر میکنم؟ تصور کنید میلیونها آدم یک کشور نمایشی زنده میبینند از امیدواری و بازیِ روبهجلوِ یازده برگزیدهی وطن که قرار است بر حریفی غلبه کنند که او هم میلیونها چشمنگران دارد. خوب هم میدانیم که ما قهرمان جام جهانی نمیشویم. خوب میدانیم که مرگ بالاخره قهرمان را درمییابد. خوب میدانیم تهِ کار شکست نیرومندتر است از زندگی، اما هیچ باعث نمیشود نود دقیقه امیدوار نباشیم و چشم به توپ ندوزیم.» آخ یادم آمد آقای صدر اصلاً برای همین بازی آرژانتین نوشته بودم! باور بفرمایید، من تهران نبودم و هزاران کیلومتر دورتر با دوستانی در همه جای ایران و عالم در تماس بودیم (وایبر بود؟) و خیال میپختیم. یکی تلویزیون تازه خریده بود، با پول چندماه کارمندی. یکی صدها کیلومتر را با قطار سفر کرده بود به شهر دیگری کنار اقیانوس تا با دوستش در غربت دو نفری بازی را ببینند. چه چیزی جز فوتبال اینقدر عین زندگیست؟ خلاصه داشت یادم میآمد که در آن نامه از این چیزها میگفتهام و اینکه در آخر چطور میشود جز با فوتبال تجربهای اینقدر عمیق از «امیدواری در عین نومیدی» به مردمی داد که حول یک مفهوم مشترک خودشان را ببینند؟ جز فوتبال و رقص و دریا چی میتواند از مصائب زندگیِ یک جنوبیِ ساحلنشین بکاهد؟ و از این حرفها. تازگی از دوست دیگری شنیدم که گفته بودید یکباری «آرسنال ونگر در فلان بازی از فیلمهای تارکوفسکی هم بهتر بود» و عجیب بوده حرف. حالا این «زندهبودن» فوتبال و تئاتر من را یاد شما انداخته بود.
بازی تمام شد. وقت هم تلف کردند. خوب کردند. کارلتو عین خیالش نبود، ولی وقتی سوت پایان را زدند یک لحظه کلوزآپی نشان داد دوربین که توی بغل یکی از بازیکنهای گرمکنپوشیدهی روی نیمکت یا اعضای کادر مربیگریاش گریه میکرد. تا آخرین لحظه هیچی توی صورتش پیدا نبود که بعد با متانت و احترامی غبطهبرانگیز او و پپ هم را در آغوش کشیدند. دون کارلتو گریه کند؟ بعد گل راموس در فینال هم گریه نکرد. صدای تلویزیون خفه بود. از بیرون صدای خوشحالی میآمد. نگاهِ ساعت کردم: چند دقیقهای از ساعت دو نیمهشب تهران گذشته بود. واتساپ دنگ دنگ دو-سه تا صدا داد. یکی، یکجای عالم، از خوشیِ این بُردِ نامنتظر، یادِ من افتاده بود؟ من خودم یاد کسی افتاده بودم که دو بار دیدمش و هیچ کلمهای بینمان رد و بدل نشده بود: دلم برای شما تنگ شده بود که اصلاً نمیدانم چقدر رئالی بودید یا کارلتو را دوست داشتید یا نه ــــاما خوب میدانم تراژدی را دوست داشتید. عاشقها، مثل سوگواران، با هم مهربانند در سکوت.
خاک و سکوت و سیاهی بر شما خوش.