مردم کرواسی و اهالیِ بالکان سختی و مصیبت کم نداشته‌اند اما این خوشبختی را هم داشته‌اند که اسلاونکا دراکولیچ قصه‌گوی قهاری‌ست و در این سی سال توانسته شهادتی باشد بر ماجراهای مردمی که مدام در میان امید و نومیدی در تقلا بوده‌اند. راز اقبال خوانندگان فارسی به ترجمه‌های دراکولیچ هم از همینجا آب می‌خورد. اینکه بتوانی کتاب‌هایی بنویسی وفادار به واقعیت، از خوشی‌ها و مصائب زندگیِ روزمره‌ی مردمی که در گذر سی-چهل سال زندگی متحمل مشقت‌های بسیار شده‌اند، و در عین حال این جزییات را در قالب روایت‌هایی پرکشش و ظریف بیان کنی که بتواند روح مردم دیگرِ جهان را هم تسخیر کند. بگذارید قصه‌ی دراکولیچ را برای شما تعریف کنیم.

جوری بارَت می‌آورند که خیال کنی هر تغییری محال است

«خوب یادم هست که همه‌ی این ماجراها چطور شروع شد. سپتامبر ۱۹۸۹، یکی از همکاران روزنامه‌نگارم از مرز اتریش و مجارستان برگشت و همانطور که از هیجان اشک می‌ریخت برای ما تعریف کرد: مردم آلمان شرقی دارن هزارتا هزارتا از مرز رد میشن، فکر نمی‌کردم تا زنده‌ام همچین منظره‌ای ببینم.» این را اسلاونکا دراکولیچ می‌نویسد که آن موقع روزنامه‌نگار است و تازه دارد چهل سالش می‌شود. گزارش‌هایی که می‌نویسد حال متفاوتی اگر دارد مال این است که هم ادبیات تطبیقی خوانده هم جامعه‌شناسی. بیشتر هم دلمشغول مسائل زنان است. برای اینکه هیجان و شوق همکار روزنامه‌نگارش را درک کنید که چرا به پهنای صورت اشک می‌ریزد وقتی خبر را به بقیه می‌دهد لازم است بدانید کشورشان تا آن روز قریب به نیم‌قرن حکومتی وفادار به آرمان‌های کمونیسم را تجربه کرده بود. این هم باید بدانید که کشور دراکولیچ آن موقع یوگسلاوی نام داشت و چند سال بعد بود که در کرواسی و اسلونی خواستند از آن مستقل شوند که خودش به مصیبتی منجر شد که در ادامه خواهیم گفت. اینجاست که دراکولیچ می‌نویسد در حکومت قبلی ما را جوری بار آورده بودند که فکر می‌کردیم هر تغییری هم خطرناک است هم محال. از ۱۹۸۹ که بهار آزادی بود برایشان تا ۲۷ ژوئیه‌ی ۱۹۹۰ که جمهوری کرواسی و اسلونی استقلالشان را اعلام کردند (هجده ماه) به نظر می‌آمد که رهایی از سیطره‌ی کمونیسم همین حالاست که به بهشت منجر شود. نمادهای حکومت کمونیستی با خشونت پاک شد، اسم خیابان‌ها و میدان‌های اصلیِ شهرها، سرودهای ملی و بناهای یادبود و مقبره‌ها  و سردر ساختمان ها و چهره‌ی سیاستمداران توی تلویزیون همه عوض شد اما یک چیزهایی آن پایین در امور روزمره‌ی زندگی مردم عوض نشد. دراکولیچ وقتی می‌خواهد آن دوران را بنویسد ترجیح می‌دهد به جای مسائل کلان مملکتی و امور خیلی مهم بین‌المللی به زندگی روزمره و معمولی مردم توجه کند و از این بین می‌رود سراغ زنان چرا که می‌گوید این زنان بودند که دستشان همه‌جوره از سیاست کوتاه بود و چه قبل انقلاب چه بعد انقلاب باید بار زندگی را به دوش می‌کشیدند: انقلاب هم که شده بود باز باید فردا صبح یکی از میدان میوه‌تره‌بار خرید می‌کرد، ناهار می‌پخت، به فکر نمک و قهوه‌ی خانه و تنقلات بچه‌ها هم می‌بود. پس شال و کلاه می‌کند می‌رود با زنان در آشپزخانه‌شان ـــ‌این گرم‌ترین جای خانه‌های یخ‌زده در سرمای بالکان‌ـــ حرف می‌زند، روایتشان را می‌شنود، روایتشان از امور ساده‌ی هرروزه و معمولی چرا که «امر سیاسی یعنی همین امر پیش‌‌پا‌افتاده.» کتاب کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم (ترجمه‌ی رؤیا رضوانی، نشر گمان) حاصل همین مصاحبه‌هاست که به محض انتشار (در ۱۹۹۱، سی سال پیش) گُل می‌کند و دراکولیچ یک‌شبه از روزنامه‌نگار متولد و ساکن زاگرب تبدیل به صدای نه زنان که مردم می‌شود، نه فقط مردم کرواسی که مردم اروپای شرقی.

خدایا! این آدمها چطور می‌تونن توی یه کشور در حال جنگ زندگی کنن؟

روزنامه‌نگاری گفته بود تاریخ معاصر ما خلاصه می‌شود در تناوب دوره‌های استبداد و آشوب. در اروپای شرقی، پس از نیم‌قرن تسلط کمونیسم که هر انقلابی را ناممکن جلوه می‌داد، ناگهان ورق برگشت و شوری عظیم در افتاد. بعدش؟ هجده ماه بعدش جنگی رخ داد که از فرط قساوت و دهشتناکی به ژنرال‌های صرب در آن جنگ لقب «قصاب» دادند. دراکولیچ در روزهایی که فصول کتاب کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم را می‌نوشت روزی در تلویزیون گزارشی می‌بیند از بغداد ویران که تازگی‌ها آمریکایی‌ها بمباران کرده بودند. جنگ خلیج اولین باری بود در تاریخ که جنگ و قتل و کشتار و توحش به طور مستقیم از رسانه‌ها پخش می‌شد و افتادن موشکی درست روی نقطه‌ی هدف مثل بازی‌های کامپیوتری در بینندگان جهان هیجان می‌آفرید. دراکولیچ با خودش می‌گوید «خدایا! یعنی این آدمها چطور زندگی می‌کنن؟» و سالها قبل همین حس را به بیروت داشته است: عروس شهرهای خاورمیانه، که زیر بمباران‌های وحشیانه‌ی اسرائیلی حالا رنگ‌پریده و رنجور شده بود. وقتی شعله‌ی جنگ بالکان با سوخت‌بار تنفر قومی و مذهبی زبانه می‌کشد، در آوریل ۱۹۹۱ دراکولیچ می‌نویسد: «حالا من این سؤال را از خودم نمی‌پرسم. بعد از یک سال جنگ در کرواسی و بوسنی و هرزگوین، بعد از اینکه شهرهایی مثل ووکوار به‌کلی نابود شدند، می‌دانم جواب دادن به این سؤال ساده نیست… اول بهت‌زده می‌شوی، جنگ مثل یک هیولاست. جانوری افسانه‌ای‌ست، مالِ یک جای خیلی دور. دلت نمی‌خواهد باور کنی که این هیولا کاری به کار زندگیِ تو دارد، فکر می‌کنی ربطی به تو ندارد، حتی وقتی که نزدیک‌آمدنش را حس می‌کنی. تا اینکه هیولا بیخ گلویت را می‌چسبد.» جنگ رحم ندارد. اول حیرت می‌آید، بعد عصبانیت، بعد تسلیم می‌شوی. چرا؟ چون دیدند تلقیِ اروپا و غرب از این توحش این است: «منازعه‌ی قومی»، «میراث کهن نفرت و خونریزی»! یعنی این وحشی‌بازی‌ها مال شما اروپای شرقی‌هاست که مثل ماها اروپاییِ خالص نیستید، برای همین خودتان توی سر هم بزنید تا سیر شوید. مرزهای اروپای افسانه‌ای اینجا تمام می‌شود. اینور تمدن است که اروپای غربی‌ست آنور وحشی‌بازی بالکانی‌هاست که جنگ است. این هست تا وقتی دویست هزار نفر می‌میرند و دو میلیون مهاجر به اروپا سرازیر می‌شود. آنوقت قضیه برای همه جدی می‌شود: مهاجران دارند می‌آیند. در این جنگ هم، مثل آن نیم‌قرن تسلط کمونیسم و آن بهار کوتاه آزادی، در آن پایین در امور عادی روزمره اتفاقاتی می‌افتد که از چشم دوربین‌های تلویزیونی پنهان می‌ماند. دراکولیچ در فاصله‌ی بین آوریل ۱۹۹۱ تا ماه مه ۱۹۹۲ گزارش‌هایی از جنگ بالکان می‌نویسد که در کتاب بالکان اسکپرس (ترجمه‌ی سونا انزابی‌نژاد، نشر گمان) می‌توانید بخوانید. کتابی از چهره‌ی نادیدنیِ جنگ، آنچه بر سر هویت آدمی می‌آورد و گذر روز به روز نزدیک شدن هیولا و لمس هیولا و آنگاه که جنگ مثل عذابی اساطیری از روی همه چیزت عبور می‌کند. اینها همه ثبت نومیدی و رنج نیست. در آخرین جملات مقدمه دراکولیچ می‌نویسد: «هرچه جنگ نزدیک‌تر می‌آمد، احساس نیاز من به نوشتن درباره‌ی جنگ قوی‌تر می‌شد. به خودم آمدم دیدم دارم کتابی می‌نویسم، شاید چون علی‌رغم همه چیز هنوز به قدرت کلمات باور داشتم و به ضرورت ارتباط برقرار کردن بین آدمها. حالا این تنها چیزی‌ست که می‌دانم بهش اعتقاد دارم.» دراکولیچ می‌داند انگار که روایت کردن و قصه‌گفتن قدرتی‌ست که آدمیزاد را قرن‌ها از وحشت و زشتی نجات داده است.

«من» و «ما»؛ تفاوتی کوچک مرگباری در دستور زبان

در همین تهران هم دیده‌اید که چه بسیار کافه و رستوران و قنادی‌هایی که نامشان «پراگ»، «پاریس»، «وین»، «فرانسه»، «ایتالیا»، «ونیز» و اینجور چیزهاست. عجیب است؟ نمی‌دانم. ولی دراکولیچ بعد از فرونشستن شعله‌های جنگ بالکان، وقتی می‌خواهد مقالات سال‌های ۱۹۹۲ تا ۱۹۹۶ را گرد بیاورد و منتشر کند، در مقدمه‌ی این کتاب می‌نویسد ما مردم اروپای شرقی، ما که همیشه دیگری و دست دوم و نه‌خیلی‌متمدن شمرده می‌شویم، می‌خواهیم از گذشته‌مان فرار کنیم و به سمت اروپایی برویم که بیشتر از آنکه واقعی باشد حسرت ماست و سودای ماست از اروپایی که در تصور داریم. از بیشمار کافه و قنادی‌هایی حرف می‌زند در صوفیه و بلگراد و زاگرب و براتیسلاوا و پراگ و بقیه‌ی شهرهای بزرگ اروپای شرقی که نامشان «کافه وین»، «کافه پاریس» و یا اسامیِ به وضوح آمریکایی یا شهرهای اروپای غربی‌ست. (تا حرف این چیزهاست بگوییم که آنجا هم، سی سال پیش، در مجلسشان قانونی تصویب می‌کنند که کسی حق ندارد از نام غربی استفاده کند! راه‌حل‌های ساده‌ای برای مسائلی پیچیده.) قبل از همه‌ی اینها البته دراکولیچ می‌گوید در این کتاب هی می‌بینید من نوشته‌ام «ما اینطور» و «ما آنطور» این ما کیست؟ من به چه حقی از طرف ما حرف می‌زنم؟ بعد می‌گوید این فقط یک اشتباه در دستور زبان نیست بلکه حاصل سالها زندگی در جامعه‌ای‌ست که می‌ایستادیم و در سخنرانی‌ها می‌شنیدیم که «رفقا ما باید…» و ما همان کاری را می‌کردیم که می‌گفتند؛ سران مملکت می‌گفتند «شما مردم عزت‌مند این کشور باید…» و هزاران نفر پشت سر رهبرانشان به جنگ بالکان رفتند و هموطنان کروات یا بوسنایی‌شان را قتل عام کردند. خلاصه می‌گوید این ما سابقه دارد و از آن متنفرم ولی تهش یکجور مخرج مشترک است از مایی که هنوز در ذهنیت‌هایی گرفتاریم. انگار اروپا کافه‌ای‌ست که در آن یکی روزنامه می‌خواند یکی قهوه می‌نوشد یکی داد و بیداد می‌کند یکی غیبت همسایه‌اش را می‌کند و همه می‌نالند از کلی چیزها. خود کتاب، که اسمش کافه اروپاست و با ترجمه‌ی درخشان زنده‌یاد خانم نازنین دیهیمی در نشر گمان منتشر شده است، مجموعه‌ای‌ست از مقالاتی که در‌آن چهار سال نوشته شده است و موضوعاتشان یکجور دلنگرانی برای اروپایی‌ست که بعد از جنگ بالکان با صورتی زخمی کوشید اتحاد را محقق کند و کم کم بشود آن اجتماعی از مردم همدل به نام اتحادیه‌ی اروپا که دیگر خیلی فرقی بین شرق و غربش نباشد: تجربه‌ی خریدن پوشک بچه که ببرد برای دوستش در کرواسی چون آنجا پوشک بچه گران است، آشنایی با کاپیتالیسم بعد از آنکه می‌بیند آمریکایی‌ها چقدر به دندان‌هایشان و خمیردندان اهمیت می‌دهند، برخوردهای طلبکارانه‌ی منشی‌ها و دربان‌ها و کارمندها در اروپای شرقی حتی وقتی داری پول خدماتشان را می‌دهی، تجربه‌ی خریدن جارو برقی، مردمی که در روزی برفی بر سر قبر دیکتاتور سابق می‌روند تا به او ادای احترام کنند، درختان پارکی که ناگهان یکروز مردم می‌بینند شهرداری قطع کرده و…

می‌توانی آنها را از نگاه‌های ناامیدشان بشناسی

مارکو، صاحب گلفروشیِ کوچکی در استکهلمِ سوئد، از مهاجران صرب است که برای زندگیِ بهتر در جوانی می‌آید استکهلم ساکن می‌شود و حالا که همسرش از دنیا رفته و بچه‌هایش هم ازدواج کرده‌اند تنها همدمش «میکی»‌ست: طوطیِ کوچک دوست‌داشتنی‌ای که با همان جیغ‌وویغ خودش با همه‌ی مشتریان سلام علیک می‌کند و بعد هم روی تاب توی قفس عقب جلو می‌رود، با یک چشم به مشتری نگاه می‌کند بعد سرش را می‌چرخاند و با چشم دیگرش نگاهت می‌کند. کجای کار دنیا ایراد پیدا می‌کند؟ هیچ‌جا. ولی یک روز سر و کله‌ی پلیس پیدا می‌شود و کاشف به عمل می‌آید بنا بر قانون مصوب سال ۲۰۱۴ در حمایت از حیوانات مارکو نمی‌تواند از میکی برای جلب مشتری در مغازه استفاده کند پس باید یکجایی آن پشت مشت‌ها قایمش کند و اتاقک پشتی هم کوچک است چون طبق همان قانون قفسش باید حداقل سیزده متر می‌بود! فقط همین نبود که، تازه قانون می‌گفت برای اینکه پرنده حوصله‌اش سر نرود باید روزی شش ساعت کنار یک جفت دیگر خودش باشد. مارکو تعجب کرده بود که این دیگر یعنی چه؟ من روزی پانزده ساعت باهاش معاشرت می‌کنم حساب نیست؟ چه کنم؟ جریمه باید بپردازید و قفس بزرگتر بخرید. پرداخت. چند ماه بعد باز همان آش و همان کاسه. آخرش افسر پلیس مارکو را برداشت و برد تا در جای بهتری از آن مراقبت کنند. مارکو غمگین شد. هرروز به مادرش زنگ می‌زد احساس تنهایی نکند. یکروز از خواب که پا شد پایش متورم و قرمز شده بود…

دراکولیچ وقتی از جنگ در زاگرب فرار می‌کند هیچ خیال نمی‌کرد بعدها عاشق بشود (به خودش می‌گوید مهاجر عشقی) و این همه سال ساکن استکهلم بشود. مارکو صرب بود و دراکولیچ کروات. هر دو مهاجر در شهری غریب اما پاگرفته و جاافتاده. شاهد این روزهای مارکو و وقایع بعدی دراکولیچ است که حالا برای ما قصه‌اش را نوشته تا سرنوشت دو دنیا را نشان بدهد و مردمی که به ناگزیر از وطن خود کوچ می‌کنند تا در جای جدیدی با زندگی کنار بیایند اما یک چیزهایی مثل رنگ چشم با آدم می‌آید. مثلاً چی؟ مثلاً «سیستم».

مادر دراکولیچ که می‌میرد قطعه زمینی برای او به ارث می‌گذارد. ولی از این زمین‌هایی بود که هنوز سند نداشت. نقشه و اینها داشت ولی خب سند نه نداشت. نسل بعدِ نسل اینها تقسیم شده بود و مثلاً یک‌بیستم از سیصد بخش آن نقشه به دراکولیچ می‌رسید. چکار باید بکند؟ باید در اداره ثبت اسناد برود اینها را قانونی و رسمی ثبت کند. یعنی به نام خودش بزند. یعنی «مالکیت خصوصی». دراکولیچ به وصیت مادرش سعی می‌کند این یک وجب زمین را به نام خودش سند بزند. کار سختی بود ولی شانس آورد که کرواسی می‌خواست به اتحادیه اروپا بپیوندد پس مجبور بود در نظام بانکی و اداری و سیستم ثبت احوال و اسنادش تحولی ایجاد کند و همه را به‌روزرسانی کند و دیجیتال. بودجه تصویب می‌شود و دست‌به کار می‌شوند اما در این فرایند سالهاست دراکولیچ دارد سعی می‌کند این سند را بگیرد و نمی‌تواند. شرحش را در این کتاب تازه‌اش می‌توانید بخوانید.

کتاب تازه‌ی اسلاونکا دراکولیچ با نام دیدار دوباره در کافه اروپا (ترجمه‌ی سحر مرعشی، نشر گمان) مجموعه‌ای‌ست از نوشته‌های جدید او که در همین چندساله نوشته و حالا که بیست و چهار سال از کتاب کافه اروپا می‌گذرد باز رفته به سراغ همان ایده که این «ما» هنوز هم معنی می‌دهد؟ موج مهاجران جدید چه بر سر ایده‌ی اروپا آورده است؟‌ این وسط چه بر سر اروپای شرقی آمد؟ ولی همه‌ی این قصه‌ها را از جای دیگری شروع می‌کند:

یکروز دراکولیچ می‌فهمد شکلات نوتلاهایی که در کشورهای اروپای شرقی فروخته می‌شود فرق دارد با آنهایی که در اروپای غربی فروخته می‌شود و کیفیت کمتری دارد. کم کم معلوم می‌شود تمام برندهای مشهوری که شکلات و تن ماهی و پودر رخشویی و بیسکویت تولید می‌کنند برای کشورهای اروپای شرقی نمونه‌ی نازل‌تری تولید می‌کنند که بسته‌بندی و قیمت و هیچ‌چیزش با نمونه‌ای که مثلاً در آلمان فروخته می‌شود فرقی ندارد! با خودش می‌گوید «آپارتاید غذایی نیست این؟» و همین می‌شود که جستاری می‌نویسد با نام «مگر شکم‌ها با هم فرق دارند» و این را دستمایه‌ی تحلیل قرار می‌دهد که می‌خواهد بگوید پس کی دست از این «دیگری شمردن» ماها برمی‌دارید.

دراکولیچ قصه‌گوست. قصه‌گوی قهاری هم هست. خلاصه کردن ایده‌هاش هم کار سختی‌ست. هر جستارش را می‌شود خواند و لذت برد که چطور از واقعیت‌های عینی و روزمره و مفهوم و معمولی می‌تواند چیزی فراهم بیاورد که تنه به تنه‌ی بهترین جستارهای ژورنالیستی قرن بیستم بزند. جستارهایش در عین سادگیِ موضوع و شیوه‌ی روایت بسیار به فرم‌های جذاب و پرکششی دست پیدا کرده‌اند که می‌تواند از قصه‌ی عکسی که برای طرح جلد کتابش در اوکراین تا نوتلایی که بچه‌ی دوستش می‌خورد نقب بزند به روح و تاریخ ملتی که از ۱۹۸۹ تا امروز دوره‌هایی از رنج و امید و نومیدی و تبعیض را از سر گذرانده‌اند، سیاستمداران فاسد را به چشم دیده‌اند، ناسیونالیست‌های پوپولیستِ سخنور، ضعف سیستم بهداشت و هزارتا چیز دیگر. اما اینها را نه از دریچه‌ی چشم یک نویسنده‌ی اروپای شرقی که از منظر چشم شهروند اتحادیه‌ی اروپایی می‌نویسد که دل‌نگران اروپاست.