هر کتابی داستانی دارد. منظورم داستان یا روایتی نیست که کتاب تعریف می‌کند، سرگذشت پدید آمدن و انتشار آن است. داستان کتاب بعضاً یک‌خطی و واگفتنی‌ست، داستان بعضی کتاب‌ها هم به پیچیدگی و غرابت خود آن کتاب است که آدم نمی‌داند از کجا باید شروع کند یا اصلاً نمی‌داند قصه از کجا شروع شده است. گاهی هم این قصه «‌تواریخِ ایامِ درد» است. این داستان یک کتاب است، تکچهره‌هایی از درد‌هایی قدیم و جدید.

۱

سفلیس از آن قسم بیماریی‌هاست که امروزه روز، به قول فرانسوی‌ها، دِمُده شده. باورش آسان نیست اما در فرانسه‌ی قرن نوزده سفلیس مُد بود و یکجورهایی بابِ تفاخر. اهل ادبیات به هم پُزِ این می‌دادند که کجا و از کی سفلیس گرفته‌اند. شاید چون سفلیسی بودن خبر از زندگیِ بی‌پروا و متهورانه می‌داد، مهر تأییدی بر مردانگی و مدال افتخاری که می‌شد با آن لافِ مردی زد. حتی بین اهلِ ادبیات شایعه بود سفلیس قوّه‌ی خیال را هم تقویت می‌کند. بودلر یک‌جایی نوشته بود نویسنده‌ی جوانی که دارد اول‌بار متنش را ویرایش نهایی می‌کند «همان‌قدر به خود مفتخر است که پسربچه‌ی مدرسه‌ای وقتی اولین سهمیه‌ی سفلیسش را می‌گیرد.» و، بله، خُب بزرگوارانِ زیادی از سفلیس سهم برده بودند: بودلر، فلوبر، موپاسان. فلوبر، نه خالی از نیش و کنایه، در کتابِ فرهنگِ افکارِ متداول، ذیل مدخلِ سفلیس، می‌نویسد: «بفهمی‌نفهمی همه دارند.» یک چهره‌ی سفلیس این مباهات و به خود نازیدن‌هاست، اما این بیماری مقاربتی چهره‌ی کثیفِ دیگری هم داشت. ممکن بود بعدِ چندوقت علائمِ اولیه و ثانویه از بین بروند و بیماری وارد دوره‌ی نهفتگی شود؛ دوره‌ای که تا سی سال هم می‌شد به درازا بکشد. اگر بیماری درمان نمی‌شد یا درمان‌ها افاقه نمی‌کرد، بعدِ نهفتگی سفلیسِ مرحله‌ی سوم سر برمی‌آورد. بیشتر اوقات می‌زد به دستگاه عصبی و به هیأت هیولایی ظاهر می‌شد به نام «سفلیسِ عصبی» یا سفلیسِ اعصاب. عاقبتِ خوش‌گذرانی‌های شبانه‌ی ایَّام شباب می‌شد سیاهه‌ای از مخوف‌ترینِ درد و رنج‌ها: درد عضلانی و استخوانی، خستگیِ مفرط، خون‌ریزی‌های بی‌ربط، دستگاه گوارشیْ فشل، ناهماهنگی در حرکت عضلات، فلج، کوری و تمنّای مرگ در منتها درجه.

۲

آلفونس دوده (۱۸۹۷-۱۸۴۰)، کمی بعد از آنکه رحل اقامت به پاریس می‌افکند، دمدمای هفده‌سالگی سفلیس می‌گیرد ـــ‌ که البته درمانِ درست و حسابی نمی‌کند، مرض وارد مرحله‌ی سوم می‌شود و پانزده سال آخر عمر سفلیس عصبی برایش شاخ و شانه می‌‌کشد. خُب، نویسنده‌ها در مواجهه با درد و رنج ـــ‌که معمولاً دشمنِ توان توصیفی است‌ـــ چه می‌کنند؟ خودِ آلفونس دوده است که می‌گوید درد هم، مانند احساساتِ شدید، زبان را قاصر می‌کند. هم‌او می‌گوید «کلمات فقط وقتی سر می‌رسند که همه چیز تمام شده است ـــ‌وقتی دیگر آب‌ها از آسیاب افتاده. دروغی و بی‌جان، کلمات فقط از خاطره‌ی رنج می‌توانند بگویند و بس.» وقتی قرعه‌ی رنج به نام آلفونس دوده می‌افتد می‌بیند از نویسنده به جز نوشتن که بر نمی‌آید، پس قلم برمی‌دارد به مینوت‌نویسی و مسوده برداشتن: نوشتن از تبعات رنج، از شیوه‌های درمانی که از خودِ رنج مهلک‌تر بودند و بی‌شباهت نبودند به شکنجه‌های قرون وسطایی، از اثراتِ مخدرات و مسکن‌ها که چه کابوس‌ها می‌پروراندند و چه رؤیاها می‌فرسودند، از تأثیرِ درد و مخدرات بر رابطه‌اش با اهل خانه و رفقا، از عادی شدنِ رنج آدمی در چشمِ اطرافیانش، از شهامت مواجهه با بیماری (که معنیِ تازه‌اش می‌شود: «انتقال ندادن رنج و درد به عزیزانت»)، از وسوسه‌ی خودکشی از فرطِ درد و استیصال ـــ‌و باز غلبه‌ی کورسوهای امید و لذت زندگی. دردْ نگاهِ مشاهده‌گرِ دوده را تیزتر می‌کند تا روایت‌گر بی‌همتایی باشد از هم‌دردهایش، از آن‌ها که به چشمه‌های آب گرمِ درمانی می‌آیند تا بلکه فرجی شود و به زندگیِ عادی برگردند. قاب‌های فراوان ترسیم می‌کند و تک‌چهره‌های مینیاتوریِ بسیار. دوده از منظرِ درد می‌نویسد و پاره‌یادداشت‌هایش در آن دوران گواهی‌ست بر این که تجربه‌ی زیسته‌ی هر انسانی، در هر وضعیتی، پنجره‌ای می‌گشاید به بازدیدنِ انسان و جهان. سرآغاز یادداشت‌ها یک قول معروفِ یونانی آمده: «ΜαθήματαΠαθήματα» به معنای این‌که رنج آموزنده یا راهنماست ـــ‌رنج دلیلِ راه است. در کل این دفترِ دوده تلاش می‌کند تا تعابیرِ مختلف این عبارت را بیاورد و برابر این یک نکته هزار معنی گوناگون بنشاند.

۳

کتابِ در وادیِ درد چکیده‌ی یادداشت‌های آن زمان است. دوده می‌خواسته از این مواد خام ادبی رُمانی بسازد که به هزارویک علت نمی‌شود. مطمئن بوده اسم کتابش را خواهد گذاشت La Doulou، که همان douleur است درگویش پرونسی، به‌معنیِ درد. به هزار و یک دلیلِ دیگر تا زنده بود اینها منتشر نشد، وقتی هم که رفت چندی گذشت تا همسرش دل داد به انتشار این یادداشت‌ها. چیزی که اولین‌بار تحت عنوان La Doulou در ۱۹۳۰ به همّتِ همسر و پسر دوده چاپ شد مشتمل بود بر پنجاه‌وخرده‌ای صفحه یادداشت‌های پراکنده. کتاب هشتادسالی بعد از اولین چاپش هم مهجور می‌ماند و در میان کارهای ماندگار دوده جایی نمی‌یابد؛ شاید چون نوشته‌ها پراکنده‌اند و بسیاری جاها ارجاعات نامعلوم و خصوصی مانده است. می‌گذرد تا جولین بارنز، فرانکوفیلِ انگلیسی، برمی‌دارد کتاب را به انگلیسی ترجمه می‌کند اسمش را هم می‌گذارد: In The Land of Pain. کلی هم تحشیه و توضیحات و زمینه به دست می‌دهد برای مواجهه با این یادداشت‌های پراکنده. مقدمه‌ای درخورند دوده و کتاب می‌نویسد و مؤخره‌ای کوتاه. الحق که تعلیقاتِ بارنز بر یادداشت‌های دوده نه فقط اضافاتی بر متن اصلی که نمونه‌ای فرد اعلا از چگونگیِ مواجهه با متنی مغفول است. همین کار بارنز باعث می‌شود اصل کتاب هم دوباره احیا شود. هشتاد‌ــ‌نود سال پس از چاپ اول، کتاب در فرانسه با توضیحات و تعلیقات جولین‌بارنز چاپ جدید شود. حالا، چه در فرانسه چه در انگلیسی و چه در فارسی، حاصلْ کتابی نیست برای یک‌بار خواندن و گذشتن، که دفتری است برای نگه داشتن دمِ دست، ورق زدن محض مؤانست با احوالات مردی که همنشین درد بود، تماشای تذوُّقِ دوده، رفتن به تحشیه‌های بارنز و بعد مجدد بازگشت به دوده‌ی رنجور ولی نابغه.

۴

این شما و این بارقه‌هایی از رنج‌نامه‌ی آلفونس دوده:

دوستانِ من! این کشتی دارد غرق می‌شود، دارم فرو می‌روم، و آب از سرم می‌گذرد. پرچم هنوز بر فرازِ دکل در اهتزاز است، اما آتش همه جا را گرفته، حتی آب را؛ سَکَراتِ موت.

امشب، دردْ پرنده‌ی کوچکِ بلایی شد، ورجه‌ورجه‌کنان به این‌طرف و آن‌طرف، گریزان از نوکِ سُرنگِ من. می‌پرید از دست و پاهام، به بندبندِ تنم، و دُم به بند نمی‌داد. سوزنم به هدف نمی‌خورد، و باز هم نمی‌خورد، و هر بار، دردْ تیز و تیزتر می‌شد.

رندانه است طریقی که مرگ ما را از پا می‌اندازد، و جوری هم وانمود می‌کند که انگاری فقط در کارِ تُنُک کردن و هَرَسی ساده است. یک نسل هیچ وقت با یک ضربه از پا نمی‌افتد —این دیگر خیلی غم‌انگیز و زیادی عیان است. مرگ ترجیح می‌دهد تکه‌تکه کار کند. علفزار، در یک زمان، از جهات مختلف به دمِ داس می‌رود. یکی‌مان امروز می‌رود؛ دیگری چند روز بعدش؛ باید بایستی عقب، اطرافت را نظاره کنی، تا جاهای خالی، قتلِ عام شدنِ گسترده‌ی هم‌نسل‌هایت را بفهمی.

درد نقب می‌زند به بینایی‌ام، احساساتم، قوّه‌ی تشخیصم؛ همه‌چیز از صافیِ درد می‌گذرد.

کلی‌گویی برنمی‌دارد درد. هر بیمار دردِ خودش را می‌فهمد و بس. دردْ آدم به آدم فرق می‌کند —مثل صدای خواننده که تالار به تالار.

بیداریِ باغ، توکای سیاه: با نوکش، بر پنجره‌ی پریده‌رنگ، آوازی تحریر می‌کند.

ببین چطور آرزوهای ما آب می‌روند تا در حصارِ تَنگِ کنونی‌مان جا شوند. امروز دیگر حتی نمی‌خواهم حالم بهتر شود —فقط همین‌طور که هست بماند.

درد:‌ این حجابِ چهره‌ی ییلاق. این راه‌ها، با آن پیچ‌وخم‌های کوچکِ زیبایشان —تنها چیزی که حالا در من برمی‌انگیزند حسِ گریز است. در رفتن، فرار کردن از بیماریم.