آنچه مردم میبینند یا نمیبینند
اسلاونکا دراکولیچ
ترجمهی سحر مرعشی
آنچه میخوانید بخش آغازین جستاری از کتاب تازهی اسلاونکا دراکولیچ به ترجمهی سحر مرعشیست که ویرایش و آمادهسازیِ ترجمهی آن به تازگی تمام شده است و آخرین مراحل نسخهپردازی را میگذراند.
نخستین بار در ماه مِهی ۲۰۱۴ به کییف رفتم. اوکراین از آن جاهایی نیست که بخواهی مرتب به آن سفر کنی، بهخصوص اگر خودت اهل اروپای شرقی باشی. حالا به هر دلیلی، شرقیها جذبِ شرق نمیشوند، مخصوصاً وقتی بتوانند به غرب بروند. اما در آن زمستان و بهار، این کشورِ کموبیش گمنام به مهمترین کشور اروپا تبدیل شد. سفر من مصادف شد با پایان مبارزات بر سرِ سیاستهای مدافع اتحادیهی اروپا، اما ظاهرِ میدانِ اصلیِ شهر، میدان نزالژنوستی(استقلال)، هنوز به صحنهی جنگ میمانست؛ صحن میدانِ به آن بزرگی پر از زباله و بقایای سنگر و کیسههای شن و آتشبارهای سرهمبندیشده بود و افرادی با لباسهای جنگی اینجا و آنجا جمع شده بودند.
فرمانداری مانده بود که با میدان شهر چه کند. این میدان خاطرات زیادی در دل خود داشت، بهویژه خاطرهی بیش از صد نفر قربانی که در خیابان مجاور هتل اوکراین هدف تکتیراندازها قرار گرفته بودند. ممکن بود تمیزکردن آن به پاککردن خاطرهی انقلابِ یورومیدان تعبیر شود، شورشی با نام اروپا در برابر صاحبان قدرت. اما از سوی دیگر، اینجا بزرگترین میدان شهر بود و نمیشد آن را همینطور کثیف و ویران به امان خدا رها کرد.
[…]
در سفر سال بعدم به کییف، دیدم که میدان را تمیز کرده بودند. در سفرهای بعدی بیشتر با این شهر بزرگ آشنا شدم و به کندوکاو در زندگی روزمرهی مردم پرداختم، از نانهای موجود در نانواییها گرفته تا مدلِ ماشینهایی که از کنارم میگذشتند و مُد خیابانی و انواع فروشگاهها و رستورانها. یک بار به نمایشگاه کتاب آنجا دعوت شدم. خیلی دلپذیر بود که میدیدی صبح روز یکشنبه مردم، برای حضور در نمایشگاه کتاب، روبهروی ساختمان قدیمی زرادخانه صف کشیدهاند. اما داخل نمایشگاه بیشتر شبیه پیکنیک بود. پدر و مادرهای جوان با بچههایشان بازی میکردند، روی میزها فینگرفود چیده بودند و گروههای موسیقی در حیاط حسابی ساز میزدند و میخواندند. آنجا با اوکسانا فوروستینا، ویراستار کتابم که خودش هم نویسنده است، دربارهی جلد آخرین کتابم (که ترجمهی اوکراینیاش داشت آماده میشد) صحبت کردیم. پیشنهاد او یک قطعه عکس بود –عکسِ بهخصوصی که بهگفتهی او تازگیها جاروجنجال زیادی به راه انداخته بود. همینکه عکس روی صفحهی مانیتور ظاهر شد، فهمیدم که خودِ خودش است. درست همان عکسی بود که برای جلد کتابم میخواستم.
عکس را روز کارگر سال ۱۹۶۸ در یک روز زیبا و آفتابیِ لووف انداختهاند. رنگها پریده و کمجاناند ـــانگار که رنگِ عکس رفته باشد یا زیادی به آن نور تابانده باشندـــ و تفاوتی محسوس میان پیشزمینهی واضح و پسزمینهی تار دیده میشود.
پیشزمینهی تصویر از نور تند آفتاب روشن است. دختربچهای روی یک تکّه زمین چمنی ایستاده و هیچ کاری به آدمها و خیابان شلوغ روبهرویش ندارد. کنارش تنهی درختی است، برای همین حدس میزنم اینجا محوطهی یک پارک باشد. دخترک حدود ۸ سال دارد و پیراهن آبیِ روشن ساده با جلیقهای سفید به تن کرده است. به نظر میرسد این بهترین سِتِ مهمانیِ دستدوزش باشد که با جورابشلواریِ پنبهای کامل میشود. جورابشلواری خوب به پایش نایستاده –روی زانوها جمع شده و دور مچها چین خورده. لابد جنس کش دور کمرش خوب نبوده و جورابشلواری بفهمینفهمی به پایین سُر خورده است. کفشهای کوچکش از سفیدی برق میزنند و معلوم است که فقط در مناسبتهای خاص، مثلاً تعطیلات ملی، پوشیده میشوند. در پسزمینه ساختمانی عظیم و پرابهت دیده میشود که نمایَش را با پرچمی قرمز، چهار عکس بزرگ از رهبران کمونیست و شعاری که روی یک بنر قرمز نوشته شده، تزئین کردهاند. هر کسی که در دوران کمونیسم به دنیا آمده باشد، بلافاصله این زلمزیمبوهای معمول تعطیلات رسمی را تشخیص میدهد. آن روزها اول ماه مه، روز جهانی کارگر، تعطیل رسمی بود و جشن ملی میگرفتند. این یعنی یک فرصت دیگر برای تبلیغات بیشتر؛ سخنرانی پشت سخنرانی در باب رشد محیرالعقول تولید در اقتصادِ بابرنامه و حمایت راسخ کارگران از حزب کمونیست و سر آخر هم تعریفوتمجید از رهبران سیاسیِ کشور.
بادکنکهای توی دست دختربچه و گلسرِ بزرگش هم حاکی از حالوهوای جشناند. دختر با موهایی قهوهای که به مدل رایج دههی شصت –تا زیر گوش با چتریــ کوتاه شده، آزردهخاطر و کفری آنجا ایستاده است. انگار وسط بازی مزاحمش شدهاند تا برای دوربین ژست بگیرد. چیزی که در چهرهی او نظر مخاطب را بیشتر به خود جلب میکند، نگاه عبوس و کمی عصبانی از پشت شیشههای یکی از آن عینکهای طبیِ دولتی است، یکی از دو مدل موجود در آن زمان. آخ که چقدر مرا به یاد خودم در آن سنوسال میاندازد، به یاد گلِسری که ازش متنفر بودم، عینکی که حتی بیشتر ازش نفرت داشتم، پیراهنی که وقتی تنم بود اجازه نداشتم بازی کنم و آن جورابشلواریهای کلافهکنندهای که مدام از کمرم سُر میخوردند. با نگاهکردن به این عکس خودم را میدیدم که در جشن روز کارگر با دیگر همکلاسهایم کنار خیابان ردیف ایستادهایم، پرچمهای کاغذی کوچک و قرمزرنگی را در دست داریم که قرار است در مراسم رژهی گروه موسیقی، کارگران، ماشینآلات کشاورزی، ورزشکاران جوان و سربازان تکان دهیم و گوشمان پر است از صدای بلندگوهایی که با پخش سخنرانیهای تمامنشدنیِ رفقای طراز اول سرمان را میبرند.
نحوهی برگزاری این جشنها در اوکراین و اتحاد جماهیر شوروی و یوگسلاوی فرق چندانی نداشت. این دختر میتوانست یکی از ما چند میلیون دختربچهای باشد که در کشورهای زیر سلطهی رژیم کمونیستی زندگی میکردیم و پدر و مادرهای ما، با نمایش مدامِ اتحاد طبقاتیشان و اعلام حمایت از رژیم، به دوام آن میافزودند. به چشم مخاطبِ بیتجربه، چهرهی دختربچه داد میزند که ناراحت و آزرده یا دستکم معذب است که در این موقعیت قرار گرفته. اما حالت این چهره را میشود کلیتر و نمادینتر هم تفسیر کرد، این چهره سمبلی است از نگرش عمومیِ مردم به رژیم.
به عکس که نگاه میکردم، میدانستم من از آن مخاطبان بیتجربه نیستم –تکتک ما از پشت پردهی تجربیات و خاطرات خودمان به این تصویر نگاه میکنیم.
این عکس ممکن بود عکسی خانوادگی باشد که پدرِ پرغرورِ دختر با دوربین تازه و فیلم رنگیِ آنورآبیاش انداخته. آن زمان این دوربینها خیلی جدید بودند و اصلاً هر کسی در اروپای شرقی دوربین نداشت. تا اواخر دههی هفتاد هنوز آلبومهای خانوادگی پر بودند از عکسهای سیاهوسفید کوچک با حاشیههای دندانهدندانهای سفید. این عکس اما یک عکس خانوادگی نیست. این صحنهی خیابانی، که به دست ایلیا پاولیوک عکاس ثبت شده، حالا جزئی از مجموعهی موزهی تاریخ عکاسی در لووف است. سال ۲۰۱۷، وقتی این عکس در وبسایت موزه منتشر شد، بیش از هفتهزار نفر آن را لایک کردند و پنجهزار بار به اشتراک گذاشته شد. در همان چند روز اولِ انتشارِ عکس، بیش از صد نفر زیرش کامنت نوشتند –که برای اوکراین اصلاً رقم کمی نیست. این اتفاق بهخودیِخود شگفتانگیز بود اما این عکس، گیریم که عکسی عالی، شاید تا این حد جذاب نمینمود اگر چنان طیف فوقالعاده وسیعی از واکنشها و برداشتهای متفاوت را برنمیانگیخت. خیلی زود روشن شد که این تصویر معناهای بسیار متفاوتی نزد افراد گوناگون دارد.
بیش از پنجاه سال از ثبتِ احتمالاً تصادفیِ این عکس میگذشت و با این حال آن همه بحث برانگیخته بود. از دید یک آدم خارجی،که از جهانی دیگر و گذشتهای متفاوت آمده، در نگاه اول درکش سخت است که چه چیزِ این عکس ممکن است اینقدر بحثبرانگیز باشد. چه دارد که اینقدر توجهها را به خود جلب کرده؟ چرا در شبکههای اجتماعی چنین واکنشهایی را برانگیخته؟ اکثر کامنتها سطحی و پیشپاافتاده بودند: «چقدر بیچاره و شلختهست، لابد بچههای دیگه کلی اذیتش میکردن.» یا «حتماً بچهیتیم بوده» یا ««لباسپوشیدنش به بچهیتیمها نمیخوره.» تعداد زیادی از کامنتها بهوضوح واکنشهایی بودند از جانب نسلهای قبلی، همانهایی که در رژیم کمونیستی رشد کرده و بزرگ شده بودند: «من هم یک عکس عین همین دارم!»، «موهای من هم دقیقاً این مدلی بود!»، «آخ، این جورابشلواریها که رو زانو قلمبهقلمبه میشد!»، «من هم توی عکسهای قدیمیم همینقدر بدعنق بودم!». در میان آنها بازتابهای این چنینی هم به چشم میخورد: «زندگی تو شوروی یعنی این!» و «از چشمهاش میشه تا تهِ نظام شوروی رو خوند، چطور میشه همچین چیزی رو نادیده گرفت؟» فقط یک ناظر باتجربه متوجه تفاوتهای این کامنتها میشود، تفاوتهایی که کموبیش ناشی از تفاوت دیدِ نسلهای متفاوت، طبقات متفاوت و نیز آنهایی است که دیدِ تاریخی دارند و آنهایی که ندارند. اما چرا باید این تفاوتهای جزئی هنوز مهم باشند؟